چندین حکایت زیبا از سعدی

 

 

 

 

حکایت از باب چهارم در فواید خاموشی

 
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: باید که این سخن با هیچکس در بین ننهی. گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم ولیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
 
مگوی اندُه خویش با دشمنان
که «لاحَول» گویند شادی کنان
 
 
جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندان که در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی باری پدرش گفت ای پسر تو نیز انچه دانی بگوی گفت ترسم که بپرسند از انچه ندانم و شرمساری برم.
 
 
نشنیدی که صوفیی می‌کوفت
زیر نعلین خویش میخی چند؟
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند
 
 
 
ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحبدلی برو بگذشت گفت: تو را مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی‌دهی؟ گفت: از بهر خدای میخوانم. گفت: از بهر خدای مخوان.
 
 
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی

 

 

 

 


 

 

حکایت از باب پنجم در عشق و جوانی

 
شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد، چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد.
 
 
سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا؟
 
 
بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی: یکی این که گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بگذشت:
 
چون گرانی به پیش شمع آید
خیزش اندر میان جمع بکش
ور شکر خنده ایست شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش
 
 
 
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق غیبت افتاد پس از مدتی باز آمد و عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی. گفتم: دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
 
 
یار دیرینه مرا گو به زبان توبه مده
که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن
 
 
یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه رویی در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنان که عرب گوید التّمرُ یانعٌ وَ الناطورُ غیرُ مانع. هیچ باشد که به قوت پرهیزکاری ازو به سلامت بماند؟ گفت: اگر از مه‌رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند.
 
و اِن سَلِم الانسان من سوءِ نفسه
فَمِن سوءِ ظن المُدَعی لیس یَسلَم
 
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن
 

 

حکایت از باب هفتم در تأثیر تربیت

 
پادشاهی پسر رابه ادیبی داد و گفت: این فرزند تو است، تربیتش همان‌ گونه کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند برو سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع مختلف.
 
اگرچه سیم و زر ز سنگ آید همی
در همه ی سنگی نباشد زر و سیم
بر همه ی عالم همی‌تابد سهیل
جایی انبان میکند جایی ادیم
 
 
 
طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیّم بر آمدن موی پیش اما در حقیقت یک نشان دارد و بس: آنکه در بند رضای حق جلّ و علا بیش ازآن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که درو این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش.
 
به صورت آدمی شد قطره آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند
وگر چل ساله را عقل و ادب نیست
به تحقیقش نشاید آدمی خواند
جوانمردی و لطف است آدمیت
همین نقش هیولانی مپندار
هنر باید که صورت میتوان کرد
به ایوان‌ها در از شنگرف و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمی تا نقش دیوار؟
به دست آوردن دنیا هنر نیست
یکی را گر توانی دل به دست آر
 
 
 
توانگر زاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت زرین درو بکار برده به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر او پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگ‌های‌ گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.
 
 
خر که کمتر نهند بروی بار
بدون شک آسوده تر کند رفتار
مرد درویش که بار ظلم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید
وان که در دولت ودر نعمت و سهولت زیست
مردنش زین همه ی شک نیست که دشوار آید
به همه ی حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید
 

 

 

حکایت از باب هشتم در آداب صحبت

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.
 
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
نه محقق بود نه دانشمند
چارپاپی برو کتابی چند
آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر
 
 
مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود طبل غازی، بلند آواز و میان تهی.
 
عالم اندر میان جاهل را
مَثَلی گفته‌اند صدیقان
 
شاهدی در بین کوران است
مُصحَفی در سرای زندیقان
 
دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.
 
قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به کفر یا به شکایت برآید از دهنی
فرشته‌ای که وکیل است بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی؟
 
گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی. حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند اما قلندریان چندان بخورند که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.
 
اسیر شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معده سنگین، شبی ز دلتنگی
 
 
حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو راکه ثمره‌ای ندارد. گویی درین چه حکمت است؟ گفت: هر درختی را ثمره معین است به وقتی معلوم. گاهی به وجود آن تازه‌اند و گاهی به عدم آن پژمرده شوند و سرو را هیچ از این نیست و همه ی وقتی خوش است و این است صفت آزادگان.
 
به انچه می‌گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد